زاغکی غالب پنیری دید..
زاغکی غالب پنیری دید
به دهانش گرفت و زود پرید
به درختی نشست در راهی
که از ان میگذشت روباهی
روبه پرفریب و حیله ساز
رفت پای درخت و کرد اواز
گفت به به چه سری چه دمی عجب پایی
پرو بالش سیاهی رنگ
نیست بالا تر از سیاهی رنگ
زاغ پنیر را بلعید
وبه روباه خندید
گفت روباه برو دیگر این کلک ها قدیمی شده است
من دیگر بزرگ شدم وپرهایم سفیدشده است
به دانشگاست میروم من چند سالی
شدم نخبه در رشته ی روباه شناسی
الان هم گر ببینی اینجا نشستم
زچند ماهی است گیر پایان نامه ام هستم
فریب دادن تو شده پایان نامه ی من
تو گشتی سوژه ی اینده ی من
هزاران بار گفت وخندیدو منی کرد
ببین این روزگار با اوچنین کرد
در این حالی که میگفت ومیخندید
دو تا پایش ز روی چوب سرید
از ان بالا به پایین گشت پرتاب
ببین از چرخ جفا پیشه چه برخواست
پرو بال سیاه رنگش کبود شد
در این هنگام روباه هم خبر شد
ز روباه سخنی برخواست به زاغک
کجایت بزنم نمیری طفلک
در ان سالهای پیش بخوردم من پنیرت را
ولی اکنون میبلعم تمام جسم وجانت را
سر انجام این قصه و ان قصه یکی بود
روبهک برجستو طعمه را بربود
این شعر از خودمه نظر یادتون نره